Take a photo of a barcode or cover
gabrielinhell's review against another edition
adventurous
dark
emotional
reflective
relaxing
sad
tense
fast-paced
- Plot- or character-driven? A mix
- Strong character development? It's complicated
- Loveable characters? Yes
- Diverse cast of characters? It's complicated
- Flaws of characters a main focus? No
4.25
blubton's review against another edition
dark
emotional
reflective
slow-paced
- Plot- or character-driven? Character
- Strong character development? Yes
- Loveable characters? It's complicated
- Diverse cast of characters? N/A
- Flaws of characters a main focus? Yes
5.0
beemini's review against another edition
5.0
I caught a recommendation for this novella somewhere, and it turns out it is actually a perfect story as promised. I’ve tried to read Tolstoy before but failed; this was a better introduction to his style and themes. I can see why he’s called the father of realism. The characters lived and breathed, the descriptions of weather were achingly depicted, and the emotional heft hits you hard.
carp's review against another edition
reflective
relaxing
medium-paced
- Plot- or character-driven? Character
- Strong character development? Yes
- Loveable characters? No
- Flaws of characters a main focus? Yes
4.0
mariagape's review against another edition
mysterious
reflective
fast-paced
- Plot- or character-driven? Character
- Strong character development? No
- Loveable characters? No
- Diverse cast of characters? No
- Flaws of characters a main focus? Yes
3.25
faizoo's review against another edition
fast-paced
- Plot- or character-driven? Character
- Strong character development? Yes
- Loveable characters? It's complicated
- Diverse cast of characters? No
- Flaws of characters a main focus? Yes
4.0
cms_books's review against another edition
reflective
medium-paced
- Plot- or character-driven? Character
- Strong character development? Yes
- Loveable characters? No
- Diverse cast of characters? No
- Flaws of characters a main focus? Yes
4.0
monikanzr's review against another edition
4.0
ارباب و بنده داستان بلند دیگری از تولستوی که عقاید همیشگی و نقدش به طمع بشریت به خوبی در اون دیده میشه. مثل بقیه کارهای تولستوی سرشار از توصیفات دقیق بود جوری که احساس سرما و تاریکی و باد و طوفان رو شما حتی توی یک ظهر تابستانی حس میکردی.
در این داستان دو شخصیت اصلی وجود داره و تعدادی شخصیت جانبی که تنها بخش کوچکی از مسیری که این دو نفر در حال طی کردنش هستند رو تشکیل میدن که باز از بین اونها مهم ترین نقش رو اسبی داره که سورتمه رو میکشه.
داستان از جایی شروع میشه که یک شب سرد و طوفانی واسیلی به همراه نیکیتا نوکرش به راه میوفته تا هر چه زودتر یک قطعه زمین (جنگل) رو معامله کنه چراکه میترسه که تا صبح فرد دیگری این معامله رو انجام بده و بدین ترتیب اون رو از دست بده. نیکیتا که میل و انگیزه ای برای این سفر نداره مطیعانه به راه دنبال اربابش به راه میوفته.
در مسیری که ما به همراه این دو نفر طی میکنیم اتفاقات زیادی میوفته و تغییرات زیادی در موقعیت شخصیت ها ایجاد میشه، که از جمله اونها میشه به تغییر موقعیت واسیلی از ارباب و دستور دهنده به فرد مطیع و فرمانبرداره و برعکس شاهد هستیم که نیکیتا که در ابتدای داستان با هر چیزی که اربابش میگه موافقت میکنه و نظری نمیده به دادن راهکار و نشون دادن مسیر میپردازه. همچنین علی رغم ناراحتیه که واسیلی داره وقتی که همسرش میگه که نیکیتا رو همراه خودش ببره در حقیقت از داستان یه همسفر و حرف زدن با اون خوشحاله و اوج فروپاشی روانیش وقتیه که تنها میمونه.
طی مسیر صحنه ها و منظره ها چندین بار تکرار میشن و هربار تولستوی با حوصله همه اونها رو با جزئیات بیان میکنه که خب ممکنه در نظر بعضی ها ملال آور و تکراری بشه اما چیزی که میخواد بیان کنه و روش تایید کنه دور باطلیه که بشر طی میکنه و تمام نشونه هایی که سر راهش قرار میگیره ولی اونها رو نادیده میگیره تا به میزان بیشتری از اون چیزی که مد نظرشه برسه.
نکته دیگه ای که توجه منو جلب کرد این بود که اسب در نهایت مسیرش رو به سمت نیکیتا کشوند که خب ما از اول داستان هم میدونستیم رابطه خیلی خوبی با حیوانات داره. برای همینه که اسب نقش کلیدی در پایان داستان بازی میکنه و شاید بشه گفت راهنمای این دو شخص به سوی سرنوشتشونه.
پایان بندی؛
تولستوی کاملا تقابل و تفاوت نقطه نظر این دو نفر رو که نماد دو قشر مخالف هم هستند رو به تصویر میکشه بدین ترتیب که در جایی از داستان این دو نفر کاملا از هم جدا میشن و به صورتی که نمادگرایی هم توش مشخصه ارباب داخل سورتمه میخوابه و نیکیتا در داخل گودالی که در زمین کنده و پس از اون به صورت جدا بررسی میشن.
نیکیتا با آسودگی و آرامش خوابیده و سرنوشتشو قبول کرده چون در زندگی سختی و رنج زیادی کشیده و به ارباب بزرگ (خدا) باور داره و تنها نگرانیش گناهانشه که در نهایت خدا رو بخشنده گناهانش میدونی:
«این گناه ها رو من که به اختیار نکردم. خدا خودش منو اینجوری ساخته چه کنم؟ چطور میشه گناه نکرد؟»
واسیلی اما وحشت کرده و سخت ترین و طولانی ترین شب زندگیش رو میگذرونه. کاملا بیدار و هوشیاره و چندین بار دور خودش میچرخه (دور باطل) و تلاش میکنه تا از سرنوشتی که انتظارشو میکشه فرار کنه اما در نهایت به دام میوفته و اینجا تحول بزرگش رو داریم جایی که خدا رو صدا میزنه و حس محبت و در نهایت یگانگی با بنده اش نیکیتا پیدا میکنه.
در کل برای من خوندنش لذت بخش بود و ازش لذت بردم.
در این داستان دو شخصیت اصلی وجود داره و تعدادی شخصیت جانبی که تنها بخش کوچکی از مسیری که این دو نفر در حال طی کردنش هستند رو تشکیل میدن که باز از بین اونها مهم ترین نقش رو اسبی داره که سورتمه رو میکشه.
داستان از جایی شروع میشه که یک شب سرد و طوفانی واسیلی به همراه نیکیتا نوکرش به راه میوفته تا هر چه زودتر یک قطعه زمین (جنگل) رو معامله کنه چراکه میترسه که تا صبح فرد دیگری این معامله رو انجام بده و بدین ترتیب اون رو از دست بده. نیکیتا که میل و انگیزه ای برای این سفر نداره مطیعانه به راه دنبال اربابش به راه میوفته.
در مسیری که ما به همراه این دو نفر طی میکنیم اتفاقات زیادی میوفته و تغییرات زیادی در موقعیت شخصیت ها ایجاد میشه، که از جمله اونها میشه به تغییر موقعیت واسیلی از ارباب و دستور دهنده به فرد مطیع و فرمانبرداره و برعکس شاهد هستیم که نیکیتا که در ابتدای داستان با هر چیزی که اربابش میگه موافقت میکنه و نظری نمیده به دادن راهکار و نشون دادن مسیر میپردازه. همچنین علی رغم ناراحتیه که واسیلی داره وقتی که همسرش میگه که نیکیتا رو همراه خودش ببره در حقیقت از داستان یه همسفر و حرف زدن با اون خوشحاله و اوج فروپاشی روانیش وقتیه که تنها میمونه.
طی مسیر صحنه ها و منظره ها چندین بار تکرار میشن و هربار تولستوی با حوصله همه اونها رو با جزئیات بیان میکنه که خب ممکنه در نظر بعضی ها ملال آور و تکراری بشه اما چیزی که میخواد بیان کنه و روش تایید کنه دور باطلیه که بشر طی میکنه و تمام نشونه هایی که سر راهش قرار میگیره ولی اونها رو نادیده میگیره تا به میزان بیشتری از اون چیزی که مد نظرشه برسه.
نکته دیگه ای که توجه منو جلب کرد این بود که اسب در نهایت مسیرش رو به سمت نیکیتا کشوند که خب ما از اول داستان هم میدونستیم رابطه خیلی خوبی با حیوانات داره. برای همینه که اسب نقش کلیدی در پایان داستان بازی میکنه و شاید بشه گفت راهنمای این دو شخص به سوی سرنوشتشونه.
پایان بندی؛
تولستوی کاملا تقابل و تفاوت نقطه نظر این دو نفر رو که نماد دو قشر مخالف هم هستند رو به تصویر میکشه بدین ترتیب که در جایی از داستان این دو نفر کاملا از هم جدا میشن و به صورتی که نمادگرایی هم توش مشخصه ارباب داخل سورتمه میخوابه و نیکیتا در داخل گودالی که در زمین کنده و پس از اون به صورت جدا بررسی میشن.
نیکیتا با آسودگی و آرامش خوابیده و سرنوشتشو قبول کرده چون در زندگی سختی و رنج زیادی کشیده و به ارباب بزرگ (خدا) باور داره و تنها نگرانیش گناهانشه که در نهایت خدا رو بخشنده گناهانش میدونی:
«این گناه ها رو من که به اختیار نکردم. خدا خودش منو اینجوری ساخته چه کنم؟ چطور میشه گناه نکرد؟»
واسیلی اما وحشت کرده و سخت ترین و طولانی ترین شب زندگیش رو میگذرونه. کاملا بیدار و هوشیاره و چندین بار دور خودش میچرخه (دور باطل) و تلاش میکنه تا از سرنوشتی که انتظارشو میکشه فرار کنه اما در نهایت به دام میوفته و اینجا تحول بزرگش رو داریم جایی که خدا رو صدا میزنه و حس محبت و در نهایت یگانگی با بنده اش نیکیتا پیدا میکنه.
در کل برای من خوندنش لذت بخش بود و ازش لذت بردم.
ozielbispo's review against another edition
5.0
Vassili é um comerciante de madeiras que come e respira dinheiro, um egoísta que só pensa no lucro e em levar vantagem em todas as suas transações.
Nikita é um pobre camponês, um burro de carga,servo de Vassili, viciado na bebida e sempre oprimido pelo remorso de não ser um bom pai ou esposo.Nikita sabe que está sendo enganado pelo seu mestre que não paga seu salário corretamente,mas não reclama.
O inverno é rigoroso, juntos, partem em uma viagem de treno para uma cidade a alguns quilômetros dali para concretização de um negócio muito lucrativo a Vassili. No caminho se perdem em meio a uma horrível tempestade de neve. No escuro, atolados na neve e tendo que passar a noite nesta situação, medo da morte, a angústia pairam sobre eles. O mestre em um ato de covardia foge a cavalo deixando seu servo abandonado( Tolstoi foi cruel nesta parte).“Não adianta eu ficar deitado aqui, esperando pela morte! É montar no cavalo e adeus!”, passou-lhe de repente pela cabeça. “Montado, o cavalo não para. Ele”, pensando em Nikita, “vai morrer de qualquer jeito. E que vida é a dele? Ele nem liga para a sua vida, enquanto eu, graças a Deus, tenho razões para viver...” Contudo, em meio a neve e a escuridão, acabam andando em círculo e retornam ao mesmo lugar. Lá encontram o pobre camponês congelado, morrendo. É a partir daí que algo lindo e surpreendente acontece, que mudará vidas para sempre. Tolstoi sempre dizia que a alma em momentos cruciais era muito melhor do que transparecia ser. Você vai perceber como isso é verdadeiro neste livro. Leiam, é simplesmente Tolstoi meus amigos. Ele escreveu este livro, que é quase que desconhecido, com 72 anos. É um tesouro escondido deixado pelo gênio tolstoi.
Nikita é um pobre camponês, um burro de carga,servo de Vassili, viciado na bebida e sempre oprimido pelo remorso de não ser um bom pai ou esposo.Nikita sabe que está sendo enganado pelo seu mestre que não paga seu salário corretamente,mas não reclama.
O inverno é rigoroso, juntos, partem em uma viagem de treno para uma cidade a alguns quilômetros dali para concretização de um negócio muito lucrativo a Vassili. No caminho se perdem em meio a uma horrível tempestade de neve. No escuro, atolados na neve e tendo que passar a noite nesta situação, medo da morte, a angústia pairam sobre eles. O mestre em um ato de covardia foge a cavalo deixando seu servo abandonado( Tolstoi foi cruel nesta parte).“Não adianta eu ficar deitado aqui, esperando pela morte! É montar no cavalo e adeus!”, passou-lhe de repente pela cabeça. “Montado, o cavalo não para. Ele”, pensando em Nikita, “vai morrer de qualquer jeito. E que vida é a dele? Ele nem liga para a sua vida, enquanto eu, graças a Deus, tenho razões para viver...” Contudo, em meio a neve e a escuridão, acabam andando em círculo e retornam ao mesmo lugar. Lá encontram o pobre camponês congelado, morrendo. É a partir daí que algo lindo e surpreendente acontece, que mudará vidas para sempre. Tolstoi sempre dizia que a alma em momentos cruciais era muito melhor do que transparecia ser. Você vai perceber como isso é verdadeiro neste livro. Leiam, é simplesmente Tolstoi meus amigos. Ele escreveu este livro, que é quase que desconhecido, com 72 anos. É um tesouro escondido deixado pelo gênio tolstoi.