A review by monikanzr
ارباب و بنده by Leo Tolstoy

4.0

ارباب و بنده داستان بلند دیگری از تولستوی که عقاید همیشگی و نقدش به طمع بشریت به خوبی در اون دیده میشه. مثل بقیه کارهای تولستوی سرشار از توصیفات دقیق بود جوری که احساس سرما و تاریکی و باد و طوفان رو شما حتی توی یک ظهر تابستانی حس میکردی.
در این داستان دو شخصیت اصلی وجود داره و تعدادی شخصیت جانبی که تنها بخش کوچکی از مسیری که این دو نفر در حال طی کردنش هستند رو تشکیل میدن که باز از بین اونها مهم ترین نقش رو اسبی داره که سورتمه رو می‌کشه.
داستان از جایی شروع میشه که یک شب سرد و طوفانی واسیلی به همراه نیکیتا نوکرش به راه میوفته تا هر چه زودتر یک قطعه زمین (جنگل) رو معامله کنه چراکه می‌ترسه که تا صبح فرد دیگری این معامله رو انجام بده و بدین ترتیب اون رو از دست بده. نیکیتا که میل و انگیزه ای برای این سفر نداره مطیعانه به راه دنبال اربابش به راه میوفته.
در مسیری که ما به همراه این دو نفر طی میکنیم اتفاقات زیادی میوفته و تغییرات زیادی در موقعیت شخصیت ها ایجاد میشه، که از جمله اونها میشه به تغییر موقعیت واسیلی از ارباب و دستور دهنده به فرد مطیع و فرمانبرداره و برعکس شاهد هستیم که نیکیتا که در ابتدای داستان با هر چیزی که اربابش میگه موافقت می‌کنه و نظری نمیده به دادن راهکار و نشون دادن مسیر می‌پردازه. همچنین علی رغم ناراحتیه که واسیلی داره وقتی که همسرش میگه که نیکیتا رو همراه خودش ببره در حقیقت از داستان یه همسفر و حرف زدن با اون خوشحاله و اوج فروپاشی روانیش وقتیه که تنها میمونه.
طی مسیر صحنه ها و منظره ها چندین بار تکرار میشن و هربار تولستوی با حوصله همه اونها رو با جزئیات بیان می‌کنه که خب ممکنه در نظر بعضی ها ملال آور و تکراری بشه اما چیزی که میخواد بیان کنه و روش تایید کنه دور باطلیه که بشر طی می‌کنه و تمام نشونه هایی که سر راهش قرار میگیره ولی اونها رو نادیده میگیره تا به میزان بیشتری از اون چیزی که مد نظرشه برسه.
نکته دیگه ای که توجه منو جلب کرد این بود که اسب در نهایت مسیرش رو به سمت نیکیتا کشوند که خب ما از اول داستان هم میدونستیم رابطه خیلی خوبی با حیوانات داره. برای همینه که اسب نقش کلیدی در پایان داستان بازی می‌کنه و شاید بشه گفت راهنمای این دو شخص به سوی سرنوشتشونه.

پایان بندی؛
تولستوی کاملا تقابل و تفاوت نقطه نظر این دو نفر رو که نماد دو قشر مخالف هم هستند رو به تصویر می‌کشه بدین ترتیب که در جایی از داستان این دو نفر کاملا از هم جدا میشن و به صورتی که نمادگرایی هم توش مشخصه ارباب داخل سورتمه می‌خوابه و نیکیتا در داخل گودالی که در زمین کنده و پس از اون به صورت جدا بررسی میشن.
نیکیتا با آسودگی و آرامش خوابیده و سرنوشتشو قبول کرده چون در زندگی سختی و رنج زیادی کشیده و به ارباب بزرگ (خدا) باور داره و تنها نگرانیش گناهانشه که در نهایت خدا رو بخشنده گناهانش میدونی:
«این گناه ها رو من که به اختیار نکردم. خدا خودش منو اینجوری ساخته چه کنم؟ چطور میشه گناه نکرد؟»
واسیلی اما وحشت کرده و سخت ترین و طولانی ترین شب زندگیش رو میگذرونه. کاملا بیدار و هوشیاره و چندین بار دور خودش می‌چرخه (دور باطل) و تلاش می‌کنه تا از سرنوشتی که انتظارشو می‌کشه فرار کنه اما در نهایت به دام میوفته و اینجا تحول بزرگش رو‌ داریم جایی که خدا رو صدا میزنه و حس محبت و در نهایت یگانگی با بنده اش نیکیتا پیدا می‌کنه.

در کل برای من خوندنش لذت بخش بود و ازش لذت بردم.