A review by parmyc
Notes from the Underground by Fyodor Dostoevsky

5.0

به این فکر کردم که چنانچه با فئودور در یک اتاق نشسته باشم، جز ما دونفر چه کس دیگری انجا حضور خواهد داشت؟
اتاق تاریک و لُختی رو درنظر بگیرید که جز یک میز پوسیده و کتری فلزی چیز درخور توجهی درش وجود نداشته باشه. دو صندلی هست: فئودور روی صندلی‌ای که به پنجره نزدیک تره نشسته و من روی صندلی نزدیک به در چمباتمه زد‌م. بیرون تاریکه و شمع روی میز به سختی فضای دور میز رو روشن کرده. تو کتری فلزی، چایی سرد شده و قابل خوردن نیست.
کنار پنجره «جنون» وایساده؛ هراز گاهی ادعا میکنه تو ظلمت شب چیزی میبینه. «شیطان» روی زمین نشسته؛ چشمش به نور شمعه و مطمئن نیست اگه دستش رو بذاره بالای آتیش، میسوزه یا نه. «التهاب» درحال قدم زدن تو اتاقِ به این کوچیکی، چیزی زیرلب میگه و هربار به دیوار میرسه برمیگرده. «افسردگی» دستهاش رو گذاشته رو شونه‌های فئودور؛ غیظ آلود به من نگاه میکنه. فئودور اما، با اشتیاقی که به سختی میتونه کنترلش کنه به من خیره شده و مطمئن نیست اجازه داره حرفی بزنه یا نه.
ما شش نفر وجه اشتراکی با هم نداریم، جز اینکه هیچ یک از ما بدون دیگری زنده نیست. هر یک از ما عناصر تشکیل دهنده داستانی هستیم که وظیفه نگارشش با فئودوره.
اگر در همین لحظه از جیب کتم قلم و کاغذ در بیارم، فئودور با نیم نگاهی به همه‌ی ما «یادداشت‌های زیرزمینی» رو می‌نویسه.

با لمس سرد «افسردگی» روی شونه‌هاش مینویسه: چیزی در وجودم، در اعماق قلب و وجدانم، از بین نمی‌رفت، تن به فنا نمیداد، و با اندوهی سوزان خودش را برملا میکرد.

نگاه «شیطان» به اعتراف وادارش میکنه: می‌دانی درواقع خواستم چیست؟ که همه‌ی شما به درک بروید، همین! دلم آرامش میخواهد. همین حالا حاضرم تمام دنیا را به یک کوپک بفروشم ولی آزار نبینم. همه‌ی دنیا به درک واصل شود یا من چایم را ننوشم؟ من میگویم بگذار دنیا به درک واصل شود اما من باید همیشه چایم را بنوشم. میدانستی یا نه؟ بسیار خوب، خودم هم میدانم که عوضی‌ام، رذلم، عاشق خودم هستم، یک تن لش.

تلخند «جنون» از کنار پنجره باعث میشه به این فکر کنه که: هیچ کس مثل من نبود و من مانند هیچ کس نبودم. با خودم فکر میکردم، «من یکی‌ام و آن‌ها همه.»
و اسیر افکارم میشدم.

«التهاب» وسط قدم زدن زیرلب بهش میگه: کارگران وقتی کارشان تمام می‌شود دست کم پولی میگیرند و به میخانه میروند و دست آخر از کلانتری سر در می آوردند—همین یک هفته ای سرشان را گرم میکند. اما آدمی باید کجا برود؟ هربار که به هدفی دست پیدا کند، می توان به نحوی چیزی ناجور در احوالاتش یافت. جریانِ رسیدن به هدف را دوست دارند اما دست یافتن به خود آن را نه و البته این بی نهایت خنده دار است. به طور خلاصه، انسان به طرزی مضحک برنامه ریزی شده است؛ انگار در تمام این‌ها مضحکه ای در کار است.

به من نگاه میکنه و نامطمئن میپرسه: درواقع حالا خودم هم سوالِ بیهوده‌ای دارم: کدام بهتر است—خوشبختی مبتذل، یا رنج والا؟ خب، کدام بهتر است؟

درآخر، وقتی جوابی نمیشنوه فریاد میکشه: از من میپرسید چرا این طوری خودم را آزار و شکنجه میدادم؟ جواب: چون خیلی کسالت‌بار میبود که دست به سینه بنشینم، برای همین به این پیچ و تاب می‌افتادم. به راستی اینطوری بود. کمی بیشتر به احوال خودتان دقیق شوید آقایان، و آن وقت می‌فهمید که همین طور است. برای خودم ماجرا می‌ساختم و زندگی درست میکردم تا به هرشکلی که شده کمی زندگی کرده باشم. چندبار برایم اتفاق افتاده است که همین طوری بی دلیل و به عمد احساس کرده‌ام که به من اهانتی شده، و به خوبی می‌دانستم که هیچ دلیلی برای این احساس وجود ندارد، ولی می‌توانید خودتان را آن قدر در این جهت پیش برانید که آخرسر به واقع احساس کنید به شما اهانتی شده است. آدم ته دلش سختش است که باور کند رنج میکشد، ریشخندی در دل خارخار میکند، اما با همه‌ی اینها زجر میکشم، با حقیقت و اخلاص؛ حسادت می‌ورزم، عصبانی میشوم… و همه ی اینها از ملال است آقایان، همه از ملال است؛ در هم شکستن از سکون.

ما شش نفر، در این اتاق تاریک، داستانهای فئودور رو می‌سازیم.
کسی از در خارج نمیشه؛ چرا از تاریکی به تاریکی بریم؟