A review by parmyc
Nausea by Jean-Paul Sartre

5.0

خیلی سال پیش زمانی که دانش آموز راهنمایی بودم، احتمالاً سال هفتم یا هشتم، قرار بر این شد که برای درس ادبیات یک انشای موضوع آزاد بنویسیم. اون زمان تقریباً تمام کتابهایی که میخوندم فانتزی بودن و شناخت خاصی از نویسندگان رئال و کلاسیک نداشتم. الان یادم نمیاد کجا، شاید تو تلگرام بود شایدم اینستاگرام، اما با یک تیکه کتاب از یک نویسنده فرانسوی روبرو شدم که اسمش رو هم ننوشته بودن. صرفاً یک پاراگراف ازش گذاشته بودن اونجا:

— به شکل نامشخصی خیال داشتم خودم را از بین ببرم تا دست کم یکی از این هستی های زائد کم شود. ولی حتا مرگم هم زیادی بود. زیادی، جنازه‌ام، خونم روی این سنگ‌ریزه ها، بین این گیاهان، در عمق این باغ خندان. حتا گوشتِ خورده شده در دل خاک هم زیادی بود، و بالاخره استخوان‌هایم، پاک شده و پوست کنده و تروتمیز مانند دندان هم زیادی بودند: من تا ابد زیادی بودم.

یک چیزی در رابطه با این متن وجود داشت که به شدت ذهنم رو به خودش درگیر کرد. در نهایت بر اساسش یک داستان نوشتم که توش، شخصیت اصلی بعد از مرگ مادربزرگش که تنها سرپرستش بود به شهر دوران کودکیش برمیگرده، اما اینقدر تو این مدت عوض شده که نه مردم شهر میشناسنش نه خودش دیگه حس تعلق خاطر به اون شهر داره. احساس یک آدم فضایی رو داره تو سیاره‌ای که بهش تعلق نداره. یه غریبه. یه اضافی. وسطای داستان از دید شخصیت اصلی این پاراگراف رو اضافه کرده بودم.
معلم ادبیات اون سالهام، خانم کیخسروی، که ارادت بسیار زیادی بهش داشتم و دارم ازم پرسید که آیا این داستان رو خودم نوشتم؟ بهش گفتم بله. به جز اون تیکه، که نمیدونم مال کیه و تمام داستان رو محور همون یک پاراگراف شکل دادم. فقط میدونم مال یک نویسنده فرانسویه.

امروز بعد از این همه سال میدونم اون نویسنده فرانسوی ژان پل سارتر بود و اون متن مال کتاب «تهوع»
موقع خوندن وقتی به این تیکه رسیدم چند ثانیه طول کشید تا ذهنم پردازشش کنه. یه بخشی از وجودم تمام این سالها ناراضی بود که چرا هیچ وقت نفهمیدم اون متن مال کی بوده. هربار هم که سرچش کرده بودم چون کامل یادم نبود به نتیجه خاصی نرسیدم.
اینارو گفتم، که درنهایت بگم به همین علت «تهوع» باوجود کاستی هاش، احساسی رو در من زنده کرد که نمیدونستم وجود داره. کتاب بالا و پایین زیاد داره. اواسط افت میکنه اما دوباره خودش رو میکشه بالا. با اینکه بخش قابل توجهی از داستان از حواس پرت بودن شخصیت اصلی و پرش هاش به موضوعات مختلف و بی ربط خسته شدم؛ اما تونست اتمسفری رو خلق کنه که توش تهوع به خوبی حس میشد. و خب، مطمئنم هدف این داستان هم چیزی جز این نبوده.

شاید خنده دار به نظر برسه اما یک بخش دیگه هم از داستان بود که من چندین سال پیش وقتی حال روحی خوبی نداشتم استوریش کرده بودم. اما اینبار میدونستم مال کیه، به مرور یادم رفته بودم. گاهی اوقات بعضی از افراد بدون اینکه آگاه باشیم تاثیر بزرگی روی کیفیت زندگیمون میذارن. ژان پل سارتر برای من، همون تاثیر بزرگی بود که تا سالها از وجودش آگاه نشدم.

— چنان تنهایی وحشتناکی می‌دیدم که به فکر خودکشی افتادم. چیزی که جلویم را گرفت این فکر بود که هیچ‌کس، مطلقاً هیچ‌کس، از مرگم متاثر نخواهد شد و در مرگ خیلی تنهاتر از زندگی خواهم بود.