A review by parmyc
شیاطین by Fyodor Dostoevsky

5.0

اواخر کتاب مدام از خودم می‌پرسیدم “کدوم رو بیشتر دوست دارم؟ شیاطین یا برادران کارامازوف؟”
چندسالی می‌شه که «برادران کارامازوف» برای من در صدر تمام رمان‌هاییه که خوندم. داستانی که با پوست و استخونم درکش کردم و با تک تک شخصیت‌ها همزادپنداری. رمانی که مطمئنم هیچ‌وقت اثر دیگه‌ای رو به اندازش نمی‌تونم دوست داشته باشم.
تا زمانی که «شیاطین» رو خوندم.
پررنگ‌ترین بخش «شیاطین» برای من ایدئولوژی افراد بود. مسیری که شخصیت‌ها حاضر بودن برای رسیدن به هدفشون طی کنن. اما اینکه اون هدف دقیقاً چیه؟ خودشون هم با قاطعیت نمی‌تونستن توضیح بدن. و از دل این میلِ شدیدِ به تغییر و تزلزل باور و عقاید داستانی بیرون اومد که احتمالاً، بغل دست «برادران کارامازوف» در صدر قلبم بشینه.

واقعیت اینه که دلم می‌خواد فکر کنم در کل زندگیم قابلیت تمیز خوب رو از بد داشتم. که می‌دونم با چه جریانی موافقم و با چه جریانی مخالف. اما هیچ‌وقت قاطعانه با جریانی هم‌مسیر نبودم. برای من نهایتاً فرقی نمی‌کنه که به کدوم سمت برم. فکر نمی‌کنم حاضر باشم برای یک باور زندگیم رو بذارم رو میز قمار و این چیزیه که گاهاً آزارم می‌ده. مشابه چیزی که مکاشفه یوحنا میگه:
— اعمال تو را می‌دانم که نه سرد و نه گرم هستي. کاش که سرد بودی یا گرم. لهذا چون فاتر هستي، یعني نه سرد و نه گرم، تو را از دهان خود قی خواهم کرد.
و این چیزی بود که در «شیاطین» بسیار زیاد بهش فکر کردم. فکر کردم که از فکر زیاد و تمایل شدید به «ولرم نبودن» می‌تونم به وسواس فکری‌ای برسم که زندگیم رو تباه کنه. این در به دری‌ای که در جست‌جوی یک نهضت درست برای پیروی به جون آدم میوفته، به عقیده‌ی من، نتیجش چیزی جز پایان شخصیت‌های «شیاطین» نیست.
اما در عین حال، می‌دونم که عذاب وجدان فاتر بودن در من اونقدری قوی نیست که ذاتم رو تغییر بده. چرا که قلباً می‌دونم به هیچ‌یک از این جریانات، اعتقاد راسخی ندارم.
ستاوروگین در بخشي از نامه‌ش نوشته بود:
— من همچنان مثل همیشه می‌توانم به کردن کار خوب علاقمند باشم و از آن لذت ببرم. اما کار بد را هم دوست دارم و از آن لذت می‌برم. اما هم این لذت و هم آن یکی بسیار سطحی‌ است و هرگز عمقی پیدا نمی‌کند. امیال من خیلی ضعیف‌اند و نمی‌توانند هدایت کنند. آدم می‌تواند با یک تخته‌پاره از یک رودخانه عبور کند اما با یک پوشال نه […] در اطراف همه‌چیز می‌توان بی‌اندازه بحث کرد، اما از من جز انکار چیزی بیرون نیامده. در من نه از بلندنظری و بزرگواری اثری هست نه قدرت کار درست. حتی انکار از من ساخته نیست. همه چیز من سطحی است.جز سستي چیزی در من نخواهید یافت.

در اکثر کارهای فئودور، واقعه‌ای هست که به صورت مشخصي مرکز ثقل داستانه. واقعه‌ای که مشخصاً جهان داستان دور اون شکل گرفته. در شیاطین، اون واقعه «ستاوروگین» بود. مردی که در آن واحد نماد الحاد، مسیحیت، سوسیالیسم، کمونیسم، نهیلیسم، ایمان، کفر، گناه، امید و ناامیدی بود. خورشیدی که تمام شخصیت‌هارو مثل مزرعه‌ای از گل‌های آفتابگردون تحت تاثیر خودش قرار می‌داد؛ حتی زمانی که در داستان نبود.

خوندن «شیاطین» ۱۵ روز طول کشید. هزار صفحه‌ای که به راحتي خونده شد و حقیقتاً الان مقداری غمگینم. مهم‌ترین آثار فئودور رو خوندم و الان برام چندتا مقاله و داستان کوتاه باقی مونده. اما در آن واحد بسیار هم خوشحالم. چرا که هیچ‌کس در جهان ادبیات، به اندازه‌ی داستایفسکی روح آزرده و شخصیت حقیرم رو لمس نکرده و هربار که اثر جدیدی ازش می‌خونم، بیشتر از این «درک‌شدن به فاصله‌ی ۲۰۰ سال» لذت می‌برم.

*پاراگراف‌ها فاقد هرگونه انسجام هستند، چرا که به سختي می‌شد خلاصه‌ای درخور از تمام افکارم طی هزار صفحه روایت تراژیک ارائه بدم.