A review by parmyc
Stoner by John Williams

1.0

چند وقت پیش تو یکی از کتابهایی که می‌خوندم (و الان یادم نیست مال گوگول بود یا داستایفسکی) راوی داشت راجع به «آدم‌های بی‌اهمیت» تو داستان ‌نویسي می‌گفت. طبق نظر راوی همه‌ی آدم‌ها ارزش این رو ندارن که شخصیت اصلی باشن. یه عده هستن که نقش خاصي توی داستانها ندارن، شخصیت خاصي ندارن، هیچ ویژگی منحصربه فردی راجع بهشون وجود نداره اما برای داستانها اساسي ان چون وجود شخصیت‌های بی‌هویت داستان رو برای مخاطب ملموس تر می‌کنه. نهایتاً به این نتیجه رسید که همه‌ی اینها بستگی به مهارت نویسنده تو توصیف شخصیت‌ها داره. این وظیفه‌ی نویسنده‌ است که از بی‌شخصیت‌ترین آدم‌ها، یک چیزی دراره تا برای مخاطب جالبش کنه.

اینارو گفتم که برسم به عدم مهارت ویلیامز در خلق شخصیت «استونر»
استونر بی‌-شخصیت‌ترین شخصیت اصلی‌ای بود که تا به امروز راجع بهش خوندم. در بهترین حالت می‌تونست یک کرکتر فرعی باشه. یک آدم بیخود که قدرت تصمیم‌گیری درست نداره و نصف اتفاقات زندگیش بدون دخالت خودش اتفاق میوفتن. آدم خوبی نیست. خیانتکاره، مسته، کسل‌کنندست، استاد معمولی‌ایه، پدر بدیه و اصولاً چیز خوبی راجع بهش وجود نداره.
شخصیت‌های اطراف استونر هم الزاماً شخصیت‌های درست نوشته شده‌ای نیستن. زن استونر وجود داره تا بتونه نمایانگر وجهه‌ی سمپاتیک این آدم باشه ولی در خلقش بزرگنمایی شده و از ریل در رفته. همکاران استونر، معشوقه‌ی استونر، دختر استونر و عملاً تمام آدم‌های دنیای استونر چیزی بیش از یک اسم روی کاغذ نیستن. هیچ عمقی در شخصیت‌هاشون وجود نداره و ویلیامز نتونسته هیچ کرکتری رو به اندازه‌ی کافی درست خلق کنه.
کتاب راجع به مردی شیفته‌ی ادبیات نیست. چون در باب ذات ادبیات وقتی گذاشته نمیشه. ظهور علاقه‌ به ادبیات در استونر کاملاً ناگهانی و در یک پاراگراف اتفاق میوفته. (توسط استاد کسل‌کننده و بدی که ابتدای داستان به عنوان استادی که دانشجوها دوسش ندارن چون خشک و جدیه معرفی می‌شه و چند فصل بعد کاملاً ناگهانی توصیف شخصیتش توسط نویسنده تغییر می‌کنه و همه شوک می‌شن که چرا داره افسرده می‌شه چون همه معتقدن استاد پر‌انرژی‌ایه! چه اتفاقی افتاد؟ چرا نویسنده به توصیف شخصیتش پایبند نبود؟)
قلم ویلیامز بسیار ابتدایی و پیش پا افتادست. صرفاً امروزه به چشم ما ادبی میاد چون از کلماتی استفاده کرده که در ادبیات امروز نمی‌بینیم. یک جایی بود که استونر خودش رو به «vegetable» تشبیه کرد از حیث بی احساس بودن و به نظرم این عمیق‌ترین تشبیه ادبی این کتاب بود.

رو هم رفته این کتاب هیچ چیز جدید و نوینی نداشت و حتی راجع به ادبیات هم نبود. یک داستان بسیار معمولی راجع به یک شخصیت بسیار معمولی بود که لیاقت شخصیت اصلی شدن نداشت. خوندن و نخوندنش هیچ فرقی با هم نمی‌کنه جز اینکه خوندنش باعث اتلاف وقت می‌شه.