Take a photo of a barcode or cover
A review by parmyc
The Brothers Karamazov by Fyodor Dostoevsky
5.0
اول از هرچیز باید بگم که این ریویو بیشتر حکم یک جمع بندی برای خودم رو داره. اگر حوصله ریویو های طولانی رو ندارید کل حرفم رو براتون در این جمله خلاصه میکنم که «این یکی از بهترین کتابهایی بود که در زندگیم خوندم و شدیداً پیشنهادش میکنم.» there it is. کارتون رو راحت کردم. میتونید به زندگیتون ادامه بدید.
اما برای اون سری از دوستانی که بدشون نمیاد بدونن “چرا؟” here’s to you عزیزانم:
نمیخوام در رابطه با موضوع داستان پرحرفی کنم.
اگر خلاصه داستان رو خونده باشید میدونید که راجع به خانواده کارامازوف و روابط بینشونه. عنصر پررنگ داستان پدرکشیه. میشه گفت از صفحهی اول مشخصه که اینقدر روابط بین پدر خانواده و پسرهاش تیره و تاره که در یک نقطهای از داستان همه چیز قراره از هم بپاشه. همه منتظرن پدر خانواده به قتل برسه؛ همه هم میدونن کی قراره این کار رو بکنه. سوال اینجاست که کِی؟ و آیا واقعاً قاتل قابل حدسه؟
برای من، پررنگ ترین عنصر داستان شخصیت پردازی بود.
بدون شک یکی از بهترین شخصیت پردازی های ممکن رو داشت و با اینکه مثل هر رمان روسی دیگه پر از شخصیت هایی بود که ته اسمشون با -ییچ- تموم میشد، هر شخصیت یک دنیای متفاوت داشت.
اما چیزی که این تفاوت شخصیتی رو جالب تر میکرد این بود که با وجود تمام تفاوت های بنیادین، این حس به آدم دست میداد که همه کرکترها درواقع وجوه مختلف یک شخصیت ان.
احتمالاً تا ابد هربار در زندگیم سه تا برادر رو از نزدیک ببینم یاد برادران کارامازوف بیوفتم. جالب اینکه هنوز نمیتونم دقیق بگم کدوم یک از برادرها، برادر مورد علاقم بود؟ آلکسی، ایوان یا دمیتری؟
اینجا واقعاً جا داره راجع به هرکدومشون چیزی بگم.
اسکار وایلد یک بار گفته بود «تفاوت بین یک قدیس و گناهکار اینه که گناهکار گذشته داره و قدیس آینده.»
این جمله، بهترین توصیف برای سومین برادر، آلکسیه.
آلکسی، یا به قول معروف آلیوشا، اول داستان به عنوان شخصیت اصلی معرفی میشه. اما هرچی جلوتر میریم میبینیم که در واقع شخصیت اصلی ای وجود نداره. همه شخصیت ها پررنگان و در واقع چیزی که آلیوشا رو نسبت به بقیه پررنگ تر میکنه اینه که آلیوشا همه جا هست.
همه به آلیوشا اعتماد دارن، باهاش درد و دل میکنن و بهش پناه میبرن. انسجام داستان به عهده آلیوشاست.
اما چه نکته دیگه ای راجع به آلیوشا وجود داره که اون رو خاص میکنه؟ اون یک قدیسه. آلیوشا، به عنوان فرزند آخر خانوادهای که به شهوت پرستی و بی بندوباری معروفه، منش یک قدیس رو داره و مرید صومعه است.
شخصیتی مثل آلیوشا، درحالت عادی، جذابیتی برای من نداره. از چنین شخصیت هایی معمولاً انتظار این رو نمیره که غیرقابل پیش بینی باشن. انسان های معتقدی ان که تمام عمر در یک مسیر میرن جلو. اما آلیوشا یک کارامازوفه. لفظ “کارامازوف بودن” عملاً یک دلیل محسوب میشه: که اگر کسی کارامازوفه، پس قطعاً در ذاتش شیطان رو داره. برای همین آلیوشا، یک قدیس آیندهداره. شخصیه که ما میدونیم پاک و از گناه به دوره، اما هیچ تضمینی به این آینده روشن نیست، چرا که هرچی نباشه این پسر یک کارامازوفه.
برادر دوم، ایوان، کسی که من بیشترین همزادپنداری رو باهاش داشتم و درک شخصیتش از همه برام راحت تر بود، یک خدا ناباورِ غمگینه. این شخصیت بخاطر عدم ایمانش قطب مخالف آلیوشاست که شدیداً به دین و ایمان پایبنده. اما اگر بیشتر دقت کنیم، در واقع مکمل شخصیتی آلیوشاست. ایوان، نصف بیشتر زندگیش رو تو ذهنش گذرونده و هرچیزی رو زیرسوال میبره. تحصیل کردهست و رویکردهای مذهبی رو به سخره میگیره. در جمع، تا جای ممکن حرف نمیزنه و نظراتش رو پیش خودش نگه میداره. چیزی که آلیوشا رو به زندگی متصل میکنه “ایمان” عه و چیزی که ایوان رو به زندگی متصل میکنه «”وجدان”
هیچ چیز برای ایوان از وجدان خودش مهمتر نیست. وجدان نا راحت برای ایوان حکم مرگ رو داره. با وجود عشقی که به زندگی داره، نمیتونه تصور کنه با وجدان کدر زندگیش رو پیش ببره.
۲ فصل در این داستان برای من بسیار تکان دهنده و memorable بود که از قضا، جفتش متعلق به اعتقادات درونی ایوانه. «مفتش اعظم» و «شیطان. بختک ایوان فیودوروویچ» این دو فصل، اینقدر قوی و remarkable ان که حتی میتونن جدا از کتاب خونده بشن.
و اما بزرگترین برادر، دمیتری. یک جایی از داستان، شخصی دمیتری رو تجلی روح روسیه توصیف میکنه. صالح حسینی در بخشی از نوشته اش دمیتری رو به “بز عزازیل” تشبیه میکنه. دمیتری، تندخو، خشمگین، سبکسر و انتقامجو عه. در عین حال، اشعار شیلر رو از بَره و کوچکترین مشکلی دل آزرده اش میکنه. دمیتری تصمیمات impulsive داره. کسی که داستان رو جلو میبره، دمیتریه.
کسی که از ثبات روابط و آرامش فضا مطمئن میشه، آلیوشاست.
و کسی که سعی میکنه پاشو از تمام این ماجراها بکشه بیرون، ایوانه.
همون طور که گفتم، با وجود تفاوتهای بنیادین بین این شخصیت ها، این حس همیشه با آدم همراهه که در واقع این افراد، این سه برادر، بخش های مختلف از یک شخصیت ان.
جدای از این سه برادر، که هر سه برای من شدیداً عزیزن، فئودور (پدر منحوس خانواده)، اسمردیاکف (یکی از مهم ترین شخصیتهای داستان از نظر من)، پدر زوسیما ( تنها روحانیای که در زندگی بهش علاقمند شدم) و چندین تن از عزیزان دیگه که اسماشون سخت بود و املای درستشون یادم نیست، همگی خوش ساخت و منحصر به فرد بودن.
خوانش این کتاب دقیقاً یک ماه برای من زمان برد.
و با وجود اینکه یکی از طولانی ترین کتابهایی بود که تا به امروز خوندم (۱۱۰۵ صفحه به صورت دقیق) ابداً خستم نکرد و اتفاقاً شدیداً استقبال میکردم اگر طولانی تر میبود.
ختم کلام برای اون عزیزانی که تا اینجا این متن رو خوندن (damn. thank you.)، اگر دلتون یک درامای خانوادگی میخواد که با قتل همراه باشه و باورهای مذهبیتون رو هر چند صفحه یک بار قلقلک بده، این کتاب برای شماست.
اما برای اون سری از دوستانی که بدشون نمیاد بدونن “چرا؟” here’s to you عزیزانم:
نمیخوام در رابطه با موضوع داستان پرحرفی کنم.
اگر خلاصه داستان رو خونده باشید میدونید که راجع به خانواده کارامازوف و روابط بینشونه. عنصر پررنگ داستان پدرکشیه. میشه گفت از صفحهی اول مشخصه که اینقدر روابط بین پدر خانواده و پسرهاش تیره و تاره که در یک نقطهای از داستان همه چیز قراره از هم بپاشه. همه منتظرن پدر خانواده به قتل برسه؛ همه هم میدونن کی قراره این کار رو بکنه. سوال اینجاست که کِی؟ و آیا واقعاً قاتل قابل حدسه؟
برای من، پررنگ ترین عنصر داستان شخصیت پردازی بود.
بدون شک یکی از بهترین شخصیت پردازی های ممکن رو داشت و با اینکه مثل هر رمان روسی دیگه پر از شخصیت هایی بود که ته اسمشون با -ییچ- تموم میشد، هر شخصیت یک دنیای متفاوت داشت.
اما چیزی که این تفاوت شخصیتی رو جالب تر میکرد این بود که با وجود تمام تفاوت های بنیادین، این حس به آدم دست میداد که همه کرکترها درواقع وجوه مختلف یک شخصیت ان.
احتمالاً تا ابد هربار در زندگیم سه تا برادر رو از نزدیک ببینم یاد برادران کارامازوف بیوفتم. جالب اینکه هنوز نمیتونم دقیق بگم کدوم یک از برادرها، برادر مورد علاقم بود؟ آلکسی، ایوان یا دمیتری؟
اینجا واقعاً جا داره راجع به هرکدومشون چیزی بگم.
اسکار وایلد یک بار گفته بود «تفاوت بین یک قدیس و گناهکار اینه که گناهکار گذشته داره و قدیس آینده.»
این جمله، بهترین توصیف برای سومین برادر، آلکسیه.
آلکسی، یا به قول معروف آلیوشا، اول داستان به عنوان شخصیت اصلی معرفی میشه. اما هرچی جلوتر میریم میبینیم که در واقع شخصیت اصلی ای وجود نداره. همه شخصیت ها پررنگان و در واقع چیزی که آلیوشا رو نسبت به بقیه پررنگ تر میکنه اینه که آلیوشا همه جا هست.
همه به آلیوشا اعتماد دارن، باهاش درد و دل میکنن و بهش پناه میبرن. انسجام داستان به عهده آلیوشاست.
اما چه نکته دیگه ای راجع به آلیوشا وجود داره که اون رو خاص میکنه؟ اون یک قدیسه. آلیوشا، به عنوان فرزند آخر خانوادهای که به شهوت پرستی و بی بندوباری معروفه، منش یک قدیس رو داره و مرید صومعه است.
شخصیتی مثل آلیوشا، درحالت عادی، جذابیتی برای من نداره. از چنین شخصیت هایی معمولاً انتظار این رو نمیره که غیرقابل پیش بینی باشن. انسان های معتقدی ان که تمام عمر در یک مسیر میرن جلو. اما آلیوشا یک کارامازوفه. لفظ “کارامازوف بودن” عملاً یک دلیل محسوب میشه: که اگر کسی کارامازوفه، پس قطعاً در ذاتش شیطان رو داره. برای همین آلیوشا، یک قدیس آیندهداره. شخصیه که ما میدونیم پاک و از گناه به دوره، اما هیچ تضمینی به این آینده روشن نیست، چرا که هرچی نباشه این پسر یک کارامازوفه.
برادر دوم، ایوان، کسی که من بیشترین همزادپنداری رو باهاش داشتم و درک شخصیتش از همه برام راحت تر بود، یک خدا ناباورِ غمگینه. این شخصیت بخاطر عدم ایمانش قطب مخالف آلیوشاست که شدیداً به دین و ایمان پایبنده. اما اگر بیشتر دقت کنیم، در واقع مکمل شخصیتی آلیوشاست. ایوان، نصف بیشتر زندگیش رو تو ذهنش گذرونده و هرچیزی رو زیرسوال میبره. تحصیل کردهست و رویکردهای مذهبی رو به سخره میگیره. در جمع، تا جای ممکن حرف نمیزنه و نظراتش رو پیش خودش نگه میداره. چیزی که آلیوشا رو به زندگی متصل میکنه “ایمان” عه و چیزی که ایوان رو به زندگی متصل میکنه «”وجدان”
هیچ چیز برای ایوان از وجدان خودش مهمتر نیست. وجدان نا راحت برای ایوان حکم مرگ رو داره. با وجود عشقی که به زندگی داره، نمیتونه تصور کنه با وجدان کدر زندگیش رو پیش ببره.
۲ فصل در این داستان برای من بسیار تکان دهنده و memorable بود که از قضا، جفتش متعلق به اعتقادات درونی ایوانه. «مفتش اعظم» و «شیطان. بختک ایوان فیودوروویچ» این دو فصل، اینقدر قوی و remarkable ان که حتی میتونن جدا از کتاب خونده بشن.
و اما بزرگترین برادر، دمیتری. یک جایی از داستان، شخصی دمیتری رو تجلی روح روسیه توصیف میکنه. صالح حسینی در بخشی از نوشته اش دمیتری رو به “بز عزازیل” تشبیه میکنه. دمیتری، تندخو، خشمگین، سبکسر و انتقامجو عه. در عین حال، اشعار شیلر رو از بَره و کوچکترین مشکلی دل آزرده اش میکنه. دمیتری تصمیمات impulsive داره. کسی که داستان رو جلو میبره، دمیتریه.
کسی که از ثبات روابط و آرامش فضا مطمئن میشه، آلیوشاست.
و کسی که سعی میکنه پاشو از تمام این ماجراها بکشه بیرون، ایوانه.
همون طور که گفتم، با وجود تفاوتهای بنیادین بین این شخصیت ها، این حس همیشه با آدم همراهه که در واقع این افراد، این سه برادر، بخش های مختلف از یک شخصیت ان.
جدای از این سه برادر، که هر سه برای من شدیداً عزیزن، فئودور (پدر منحوس خانواده)، اسمردیاکف (یکی از مهم ترین شخصیتهای داستان از نظر من)، پدر زوسیما ( تنها روحانیای که در زندگی بهش علاقمند شدم) و چندین تن از عزیزان دیگه که اسماشون سخت بود و املای درستشون یادم نیست، همگی خوش ساخت و منحصر به فرد بودن.
خوانش این کتاب دقیقاً یک ماه برای من زمان برد.
و با وجود اینکه یکی از طولانی ترین کتابهایی بود که تا به امروز خوندم (۱۱۰۵ صفحه به صورت دقیق) ابداً خستم نکرد و اتفاقاً شدیداً استقبال میکردم اگر طولانی تر میبود.
ختم کلام برای اون عزیزانی که تا اینجا این متن رو خوندن (damn. thank you.)، اگر دلتون یک درامای خانوادگی میخواد که با قتل همراه باشه و باورهای مذهبیتون رو هر چند صفحه یک بار قلقلک بده، این کتاب برای شماست.